هدیه خدا به مامان و بابا

علی و اسباب بازی هاش

سلام پسرم تو مثل همیشه شاد و خندان هستی و مایه ی لذت زنده بودن شیرین زبانیهایت مرا دیوانه می کند گفتارت کاملتر شده ودر مورد همه ی اتفاقات روزمره سوال می پرسی و حرفی برای گفتن داری شخصیت های فیلم ها را می شناسی و در مورد صحنه هایی از فیلم که می بینی حرفی برای گفتن داری می پرسی باباش چرا داره گریه می کنه... نگاه کن اونو بوسید... چرا می خندن... ببین کجا رفت ... چی واسش خرید ...و خیلی جملات مربوط به فیلمی که می بینی آخرش نمی فهمم خودم فیلم را  چطور دیدم چند روزه پیش رفته بودیم فروشگاه کلی برات خرید کردیم تو خیلی خوشحال بودی در راه خانه داءم می گفتی بریم بازی کنی این هم ...
27 آذر 1393

علی نگو بلا بگو

سلام پسرم دلبند من امروز می خواهم از هنر هایت بنویسم مثل همیشه از وجود ناز و بهشتی ات که مرا غرق در عشق مادری کرده فرشته ی کوچک و نازنین من تو با آمدنت زندگی را برای من شاد و پر انرژی کردی هر روز به این فکر می کنم که برایت مادری متفاوت از روز قبل باشم و این مرا سرشار از لذت می کند هر روز به شیطنتت افزوده می شود چون همبازی نداری خیلی به آقابزرگ گیر می دهی در واقع می خواهی که با او بازی کنی ولی او بسیار پیر است و ناتوان و نمی تواند با تو بازی کند و داءم فریاد می زند:"بیا بگیرش" ... کفش بابا را پوشیدی کیف مرا دور گردنت گذاشتی و گفتی :"سیب ممنی بخرم ...
6 آذر 1393
1